بوی نرگس می آید. بوی نرگس و دود و دستهای کودکان بازیگوشی که هرگز نرگسی نخواهند فروخت.
و پلکهای بسته ی من لحافی خواهد بود برای همه ی کلیدها و نرگس های جهان که زیرش سرشار شویم از جشنواره ی بوها و صداها.
walking through the darkness
نه شعری برای سرودن باقی مانده و نه اینکه شعری تا به حال سروده شده باشد
آوای سکوت است که در گوش های پر از اشکم طنین افکنده
و حتی سقف هم شعری برای گفتن ندارد
مثل فرود آرام یک برگ روی رودی
که می رود تا انتهای شوریدگی هستی،
لبخند می زنم!
به ناله های مضطربی که در هوا می خروشند.
که هزار تکه خواهند شد
و غرق خواهند شد میان بالادهای پر فراز و نشیب شوپن
و خاطرات داغ تابستانهای کودکی ام.
چه انتظاری می توان از روزهایی داشت که با خبر مرگ شروع می شوند؟!
و شب هایی که در سکوت سنگین ابرها تمام می شوند؟!
مدت هاست که «فردا» معنی خودش را از دست داده.هر روز همان دیروز است و انگار واقعاً همان دیروز است.
مدام گم می شوم میان صفحات زندگی. داستانی که ندارد جز ملالت، همان بهتر که گم شوم در تاریکی و سکوت این صفحات خالی میان فصل ها!
پس از این همه پیش رفتن ها،
این است همه چیزی که برایم باقی مانده: هوای ابری مثل طعم تلخ و شیرین یک خیانت.
دیگر حتی جرات نمی کنم به گذشته ها نگاه کنم.
لحظه های ناگهان سکون،
لحظه های غلیظ و چسبناکی که حالم را به هم می زنند و تمام زندگی ام شده اند.
دلیلی برای گریز پیدا نمی کنم...
هم آوایی مقدس لب های خشکیده از سکوت،
و جریان خونین زندگی به مرگ،
پیر می شویم و صدای ثانیه ها همچنان زنگ می زند در گوش های ناشنواترمان!
کافی است به اندازه ی کافی خاطره داشته باشی که بشود درشان غرق شد! آن وقت است که زندگی ات از دو قسمت واقعیت سنگین و سیاه و خاطرات سبک و روشن تشکیل می شود. و به این مازوخیست ابدی دچار می شوی که حسرت گذشته هایی که هیچ وقت وجود نداشته اند را بخوری!
همه جا و همه کس و همه چیز یخ زده است و حتی سکوت هم یخ زده،
جعبه ی چوبین پوسیده ای را می کشد به دنبال خود که با طناب ضخیم سنگینی به گردنش آویزان است.
جعبه را می کشد و دور دایره هایی می چرخد که همه جا و همه کس و همه چیز در آن یخ زده است.
و باز هم همه ی کبریت هایش را برای آب کردن یخ ها سوزاند، دخترک کبریت فروش احمق،
جعبه خالی از کبریت ولی همچنان سنگین،
به دور دایره های پر تقاطع می چرخد و جعبه همچنان سنگین از تنهایی غیر قابل انکاری که همیشه به گردنش آویخته می ماند.
اسمش تنهایی نیست. بدبختی هم نیست. یه نکبت خاصیه که دیگه واقعاً جنده شده اما روش کم نمیشه! شاید اسمش اشتباهی بودنه که دلیلش احتمالاً مازوخیسمه!
افسرده ای چون ناموفقی یا ناموفقی چون افسرده ای؟ هیچ کدوم رفیق! افسرده و ناموفقی چون مغرور و از خودراضیی! حالا این که از چیه خودت این همه راضیی دیگه واقعاً نمیشه حدس زد. شاید از افسردگیه احمقانت! و اشک ها همین طور می ریزن و می ریزن و می ریزن تا دق کنی و خفه بشی و از خودت متنفر!
چیزی که عوض نمیشه همون غروره، همون رضایت مازوخیستی و زیرپوستیی که از همه ی بدبختی ها تمام وجودتو تشکیل میده!
بشین! بشین و مثل احمقا به تلفن نگاه کن که بهت زنگ بزنن!
نه! نه رفیق خودت موندی و خودت و هق هقات که هی دارن بیشتر میشن و البته Microsoft Word که جلوت بازه و هی بنویس و بنویس توش بلکه از خودت بیشتر راضی بشی!
شکی نیست.
شکی نیست رفیق که این آخر خطه!
از من متنفر باشید چون به واقع شما را به بازی گرفته ام. مگر زندگی چیزی بیشتر از بازی های مسخره ایست که هرگز تمام نمی شوند؟! من از همان آغاز بازنده ی مطلق این بازی بودم! از من متنفر باشید! اما بدانید که من هم به همان اندازه به بازی گرفته اید. دروغ، دروغ، دروغ هایی که می شنوم. دروغ، دروغ، دروغ هایی که هیچ وقت یاد نمی گیرم چگونه باید گفته شوند! گناه من حماقت است و تاوانش همان خود گناه است.
هر چقدر هم اينجا بنشينم و با صدار بلند زار بزنم، پری مهربان نخواهد آمد تا با چوب جادويش مرا راهی ضيافت پسر حاکم کند. و مقصر خودم هستم چون اين بار پاک اميدم را از دست داده ام!
من می مانم و صدای هق هق و شايد گاهی پرستوهايی که از کوچ زمستانی باز مانده اند.
هميشه بشينيم و منتظر پايان باشيم. هميشه شروع کنيم در حالی که نقشه یتمام کردنش را می کشيم!
خواهم رفت و خواهم برگشت.
خواهی ماند و خواهی ماند.
ای کاش هُلم می دادی آن قدر محکم که به آسمان برسم! ای کاش هُلت می دادن آنقدر محکم که صدای باد گوشت را پر کند.
خواهی رفت و خواهم برگشت.
خواهی برگشت و خواهم رفت.
و در آن لحظه ی تلاقي، من باز هم ستم می کنم! می ترسم. می ترسم اين آخرين بار باشد.
خواهم رفت و خواهم رفت.
خواهند ماند اشکهايم.
خواهی رفت و خواهی رفت.
خواهم ماند.
با اشکهايم.
اين قطره های چشم همه بهانه است. اشک چشمانم تمامی ندارد! خيره می مانم...خيره! می ترسم اگر چشمانم را ببندم، اگر ببندم
اشک چشمانم تمامی ندارد، رو به رو خم می شود و فقط رنگ ها می مانند.
کاش می توانستم مثل تو از قلب شکسته ام فرياد بکشم!
وقتی آنقدر پير می شوی که خيلی راحت به همه می گويی که دوستشان داری، وقتی خيلی صادقانه تر دروغ می گويی (چون چيزی برای از دست دادن نداری! و نه چيزی برای به دست آوردن ( گرچه هيچ وقت هم نداشتی ( وقتی زندگی ات مثل پرانتز های تودرتويی می شود که تمامی ندارند (پرانتز هايی که بی هيچ دليلی به جای نقطه و ويرگول و علامت سؤال پشت سر هم می آيند)))))))))) .