1.27.2010

صدای کلید می آید. صدای کلید پدرم که در را می خواهد باز کند و به دنبالش جریان بی دریغ نور که به درون فرو می ریزد.
بوی نرگس می آید. بوی نرگس و دود و دستهای کودکان بازیگوشی که هرگز نرگسی نخواهند فروخت.
و پلکهای بسته ی من لحافی خواهد بود برای همه ی کلیدها و نرگس های جهان که زیرش سرشار شویم از جشنواره ی بوها و صداها.

8.19.2009

لحظه هایی که جلویی چشمانت قطره قطره می چکند
و قطره هایی که از چشمانت ذره ذره تبخیر می شوند

6.23.2009

غم سنگینی است. ثقیل برای درک و هضم من ساده دل. انگار که امید واهی بسته باشی به فردایی که به دیروز ختم شود. و ناگهان تصویر نگاه خودت را ببینی در چشم های بهت زده ات که با امید به هیچ می نگرند. چه تحقیر آمیز می تواند باشد این تصویر و چه سوزناک آهی که از پس آن می آید.

و من هنوز امیدم به لحظه ایست که آه سوزناکم این پرده های هیچ را بسوزاند و حتا راضی به آنم که هر آنچه از پس پرده می آید ببینم و از این تحقیر ابدی خلاص شوم. و چشم هایم اگرچه پر از قطره های اشک غلیظی است که توان چکیدن ندارند، من نگاهم هنوز منتظر فردایی که غیر از دیروز باشد باقی می ماند.

1.21.2009

نه شعری برای سرودن باقی مانده و نه اینکه شعری تا به حال سروده شده باشد
آوای سکوت است که در گوش های پر از اشکم طنین افکنده
و حتی سقف هم شعری برای گفتن ندارد

8.22.2008

فریبم می دهید.
دروغین است دستهاتان!

7.29.2008

مثل فرود آرام یک برگ روی رودی

که می رود تا انتهای شوریدگی هستی،

لبخند می زنم!

به ناله های مضطربی که در هوا می خروشند.



که هزار تکه خواهند شد

و غرق خواهند شد میان بالادهای پر فراز و نشیب شوپن

و خاطرات داغ تابستانهای کودکی ام.

7.18.2008

چه انتظاری می توان از روزهایی داشت که با خبر مرگ شروع می شوند؟!

و شب هایی که در سکوت سنگین ابرها تمام می شوند؟!

مدت هاست که «فردا» معنی خودش را از دست داده.هر روز همان دیروز است و انگار واقعاً‌ همان دیروز است.

مدام گم می شوم میان صفحات زندگی. داستانی که ندارد جز ملالت، همان بهتر که گم شوم در تاریکی و سکوت این صفحات خالی میان فصل ها!


2.13.2008

رقص باشکوهی است شخم زدن صخره های سیمانی، هارمونیک با بسامد یک ضربه در هر 20 سال و یک آه در هر ثانیه.
و در نهایت آب خواهیم شد و روان خواهیم شد و شخم زده خواهیم شد اما هرگز در صخره ها حل نخواهیم شد زیرا که ما از جنس شکایتیم و صخره ها از جنس صبر.

1.13.2008

گم شده ایم.
سرگردان،
دراین ظلمت تلخ.
«ماه را دادیم به شب های تار»
و ظلمت حاصل شد،
از این بخشش بی پروایانه.

11.21.2007

وهم انگیز مثل صدای زنگ ساعتی که سالها پیش دورش انداختی،
و رقیق و خیال انگیز مثل صدای کنترباس از پس هم همه ی مردمان این کافه که تویش نشسته ام.

10.17.2007

همیشه همان جا نشسته اند و به چشمانم زل می زنند.
مخاطبان مدام در حال تغییر _ هر روز احمقی دیگر همان جا نشسته و به حرف هایم گوش نمی کند.
حرف هایم را قطع نمی کنم اما. توضیح اضافه چه فایده؟!
هر روز ادامه ی داستان دیروز.
یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود ...

6.25.2007

چقدر مزه ی مرگ می دهد این هوا! می نوشمش تا انتها.
باور می کنی که چه تنگ است این آسمان که ابتدایش را به انتهایش بافته اند؟!
به تنم نمی رود این زندگی.
پاره پاره می شود.

6.13.2007

شاید روز دیگری در شهری در آن سوی آب ها.
شاید من نبودم با من و فقط آوای سهمگین باد بود با من.
شاید روز دیگری، لبخندی لابلای برگ هایی که زیر خاک های تابستان پنهان کرده بودم.

5.19.2007

پس از این همه پیش رفتن ها،
این است همه چیزی که برایم باقی مانده: هوای ابری مثل طعم تلخ و شیرین یک خیانت.
دیگر حتی جرات نمی کنم به گذشته ها نگاه کنم.
لحظه های ناگهان سکون،
لحظه های غلیظ و چسبناکی که حالم را به هم می زنند و تمام زندگی ام شده اند.
دلیلی برای گریز پیدا نمی کنم...



4.03.2007

هم آوایی مقدس لب های خشکیده از سکوت،
و جریان خونین زندگی به مرگ،
پیر می شویم و صدای ثانیه ها همچنان زنگ می زند در گوش های ناشنواترمان!


1.22.2007

کافی است به اندازه ی کافی خاطره داشته باشی که بشود درشان غرق شد! آن وقت است که زندگی ات از دو قسمت واقعیت سنگین و سیاه و خاطرات سبک و روشن تشکیل می شود. و به این مازوخیست ابدی دچار می شوی که حسرت گذشته هایی که هیچ وقت وجود نداشته اند را بخوری!

12.11.2006

همه جا و همه کس و همه چیز یخ زده است و حتی سکوت هم یخ زده،

جعبه ی چوبین پوسیده ای را می کشد به دنبال خود که با طناب ضخیم سنگینی به گردنش آویزان است.

جعبه را می کشد و دور دایره هایی می چرخد که همه جا و همه کس و همه چیز در آن یخ زده است.

و باز هم همه ی کبریت هایش را برای آب کردن یخ ها سوزاند، دخترک کبریت فروش احمق،

جعبه خالی از کبریت ولی همچنان سنگین،

به دور دایره های پر تقاطع می چرخد و جعبه همچنان سنگین از تنهایی غیر قابل انکاری که همیشه به گردنش آویخته می ماند.

11.11.2006

اسمش تنهایی نیست. بدبختی هم نیست. یه نکبت خاصیه که دیگه واقعاً جنده شده اما روش کم نمیشه! شاید اسمش اشتباهی بودنه که دلیلش احتمالاً مازوخیسمه!

افسرده ای چون ناموفقی یا ناموفقی چون افسرده ای؟ هیچ کدوم رفیق! افسرده و ناموفقی چون مغرور و از خودراضیی! حالا این که از چیه خودت این همه راضیی دیگه واقعاً نمیشه حدس زد. شاید از افسردگیه احمقانت! و اشک ها همین طور می ریزن و می ریزن و می ریزن تا دق کنی و خفه بشی و از خودت متنفر!

چیزی که عوض نمیشه همون غروره، همون رضایت مازوخیستی و زیرپوستیی که از همه ی بدبختی ها تمام وجودتو تشکیل میده!
بشین! بشین و مثل احمقا به تلفن نگاه کن که بهت زنگ بزنن!

نه! نه رفیق خودت موندی و خودت و هق هقات که هی دارن بیشتر میشن و البته Microsoft Word که جلوت بازه و هی بنویس و بنویس توش بلکه از خودت بیشتر راضی بشی!

شکی نیست.

شکی نیست رفیق که این آخر خطه!

11.02.2006

از من متنفر باشید چون به واقع شما را به بازی گرفته ام. مگر زندگی چیزی بیشتر از بازی های مسخره ایست که هرگز تمام نمی شوند؟! من از همان آغاز بازنده ی مطلق این بازی بودم! از من متنفر باشید! اما بدانید که من هم به همان اندازه به بازی گرفته اید. دروغ، دروغ، دروغ هایی که می شنوم. دروغ، دروغ، دروغ هایی که هیچ وقت یاد نمی گیرم چگونه باید گفته شوند! گناه من حماقت است و تاوانش همان خود گناه است.

10.13.2006

و بازگشت بزرگ رخ مي دهد. به آرامي زير پوستم را خيس مي كند و من با حلقي گرفته و تنفري کهنه مي ميرم اين گوشه, بي کس.
به سلامتي بازگشت اين مر
ض قديمي!
تا هميشه مست مي شوم و تا هميشه خيره مي مانم به ستارها ي کمرنگ اين شهر.

7.04.2006

هر چقدر هم اينجا بنشينم و با صدار بلند زار بزنم، پری مهربان نخواهد آمد تا با چوب جادويش مرا راهی ضيافت پسر حاکم کند. و مقصر خودم هستم چون اين بار پاک اميدم را از دست داده ام!

من می مانم و صدای هق هق و شايد گاهی پرستوهايی که از کوچ زمستانی باز مانده اند.

6.03.2006

هميشه بشينيم و منتظر پايان باشيم. هميشه شروع کنيم در حالی که نقشه ی‌تمام کردنش را می کشيم!


خواهم رفت و خواهم برگشت.
خواهی ماند و خواهی ماند.


ای کاش هُلم می دادی آن قدر محکم که به آسمان برسم! ای کاش هُلت می دادن آنقدر محکم که صدای باد گوشت را پر کند.


خواهی رفت و خواهم برگشت.
خواهی برگشت و خواهم رفت.


و در آن لحظه ی تلاقي، من باز هم ستم می کنم! می ترسم. می ترسم اين آخرين بار باشد.


خواهم رفت و خواهم رفت.
خواهند ماند اشکهايم.
خواهی رفت و خواهی رفت.
خواهم ماند.


با اشکهايم.

1.22.2006

اين قطره های چشم همه بهانه است. اشک چشمانم تمامی ندارد! خيره می مانم...خيره! می ترسم اگر چشمانم را ببندم، اگر ببندم

اشک چشمانم تمامی ندارد، رو به رو خم می شود و فقط رنگ ها می مانند.

کاش می توانستم مثل تو از قلب شکسته ام فرياد بکشم!

1.20.2006

وقتی آنقدر پير می شوی که خيلی راحت به همه می گويی که دوستشان داری، وقتی خيلی صادقانه تر دروغ می گويی (چون چيزی برای از دست دادن نداری! و نه چيزی برای به دست آوردن ( گرچه هيچ وقت هم نداشتی ( وقتی زندگی ات مثل پرانتز های تودرتويی می شود که تمامی ندارند (پرانتز هايی که بی هيچ دليلی به جای نقطه و ويرگول و علامت سؤال پشت سر هم می آيند)))))))))) .

11.17.2005

و در آن لحظه که از بازی کردن ایستادند بی آنکه قصه به پایان رسیده باشد, چه بی احساس بلند شدیم و بی کف زدن تنهایشان گذاشتیم.

درد صحنه های بی دلیل بیشتر از اشک های نیامده نبود!

چه می توان گفت؟! چه باید کرد؟! وقتی هنوز شکوفه ها به درون شاخه ها می رویند.