5.01.2004

زندگيه عجيبيه! مثل هوای ابری.يه جوری که همش فکر می کنم دارم خواب می بينم.فکر می کنم هيچی واقعی نيست.شايد چون هيچی واقعاً عميق نيست:نه درد،نه رنج،نه خوشی.مثل يه تيکه گوشت افتادم اين گوشه از دنيا و فقط به تصاويری که از جلوم رد ميشه نگاه می کنم،هر از گاهی پلک می زنم، شايد بعضی اوقات لبخند!شايد بعضی اوقات اشک! ولی هيچ کدومش از اشک و لبخندی که موقع ديدن يه فيلم به سراغم مياد واقعيتر نيست.


دلم می خواد از جام بلند شم.دلم ميخواد فرياد بزنم!يه فرياد واقعی.که همه بهم توجه کنن.همه بفهمن که منم هستم.شايد اگه صدام شنيده بشه باور کنم که تو تمام اين فيلم مسخره من يه چيزی بيشتر از يکی از اجزای صحنه هستم.