مثل فرود آرام یک برگ روی رودی
که می رود تا انتهای شوریدگی هستی،
لبخند می زنم!
به ناله های مضطربی که در هوا می خروشند.
که هزار تکه خواهند شد
و غرق خواهند شد میان بالادهای پر فراز و نشیب شوپن
و خاطرات داغ تابستانهای کودکی ام.
7.29.2008
Previous Posts
- چه انتظاری می توان از روزهایی داشت که با خبر مرگ ش...
- رقص باشکوهی است شخم زدن صخره های سیمانی، هارمونیک ...
- گم شده ایم.سرگردان،دراین ظلمت تلخ.«ماه را دادیم به...
- وهم انگیز مثل صدای زنگ ساعتی که سالها پیش دورش اند...
- همیشه همان جا نشسته اند و به چشمانم زل می زنند.مخا...
- چقدر مزه ی مرگ می دهد این هوا! می نوشمش تا انتها.ب...
- شاید روز دیگری در شهری در آن سوی آب ها.شاید من نبو...
- پس از این همه پیش رفتن ها،این است همه چیزی که برای...
- هم آوایی مقدس لب های خشکیده از سکوت،و جریان خونین ...
- کافی است به اندازه ی کافی خاطره داشته باشی که ...
Subscribe to
Posts [Atom]
<< Home