پس از این همه پیش رفتن ها،
این است همه چیزی که برایم باقی مانده: هوای ابری مثل طعم تلخ و شیرین یک خیانت.
دیگر حتی جرات نمی کنم به گذشته ها نگاه کنم.
لحظه های ناگهان سکون،
لحظه های غلیظ و چسبناکی که حالم را به هم می زنند و تمام زندگی ام شده اند.
دلیلی برای گریز پیدا نمی کنم...
5.19.2007
Previous Posts
- هم آوایی مقدس لب های خشکیده از سکوت،و جریان خونین ...
- کافی است به اندازه ی کافی خاطره داشته باشی که ...
- همه جا و همه کس و همه چیز یخ زده است و حتی سکوت هم...
- اسمش تنهایی نیست. بدبختی هم نیست. یه نکبت خاصیه که...
- از من متنفر باشید چون به واقع شما را به بازی گ...
- و بازگشت بزرگ رخ مي دهد. به آرامي زير پوستم را خي...
- هر چقدر هم اينجا بنشينم و با صدار بلند زار بزنم، پ...
- هميشه بشينيم و منتظر پايان باشيم. هميشه شروع کنيم ...
- اين قطره های چشم همه بهانه است. اشک چشمانم تمامی ن...
- وقتی آنقدر پير می شوی که خيلی راحت به همه می گويی ...
Subscribe to
Posts [Atom]
<< Home