نه شعری برای سرودن باقی مانده و نه اینکه شعری تا به حال سروده شده باشد
آوای سکوت است که در گوش های پر از اشکم طنین افکنده
و حتی سقف هم شعری برای گفتن ندارد
1.21.2009
Previous Posts
- فریبم می دهید.دروغین است دستهاتان!
- مثل فرود آرام یک برگ روی رودیکه می رود تا انتهای ش...
- چه انتظاری می توان از روزهایی داشت که با خبر مرگ ش...
- رقص باشکوهی است شخم زدن صخره های سیمانی، هارمونیک ...
- گم شده ایم.سرگردان،دراین ظلمت تلخ.«ماه را دادیم به...
- وهم انگیز مثل صدای زنگ ساعتی که سالها پیش دورش اند...
- همیشه همان جا نشسته اند و به چشمانم زل می زنند.مخا...
- چقدر مزه ی مرگ می دهد این هوا! می نوشمش تا انتها.ب...
- شاید روز دیگری در شهری در آن سوی آب ها.شاید من نبو...
- پس از این همه پیش رفتن ها،این است همه چیزی که برای...
Subscribe to
Posts [Atom]
<< Home