ماليدن پنير روی بيسکوييت، يه تُف به اولش يه تُف به آخرش، گاز زدن بيسکوييت، دنبال يک نقطه ی روشن بودن، سر کشيدن چای، بی تفاوتی، ريختن پنيرها روی ميز، به هر بهانه ای دق کردن،پرت شدن کارد روی زمين، خيس شدن چشمها، شکستن، خرد شدن، سکوت.
6.15.2004
Previous Posts
- وقتی تصويری که در تمام اين سالها از خودت ساختی، نا...
- هنگامی که به پوچی مبهم قدمهايم پی بردم ،ایستادم. و...
- اون لحظه ای رو که پاهاتو رو زمين گذاشتی به خاطر بس...
- من مثل يه تيکه آشغالم که از سطل آشغال بيرون افتادم...
- چه قدر دلم بارون می خواد! بارون زياد که خيس خالی ب...
- دشواری وجود را بر دوش می کشم،و صدای خود را می شنوم!
- زندگيه عجيبيه! مثل هوای ابری.يه جوری که همش فکر می...
- يه موقعی عاشق اين بودم که يه جا وايسم،محکم و استوا...
- حالا که سنگين می شوم، پر، مملو از سخنان ...
- آيا آواهايی که به سختی شنيده می شوند، انعکاس صدای ...
Subscribe to
Posts [Atom]
<< Home