11.13.2005

زوال تأسف بار کلام و عشق من به سکوت در هم مخلوط می شوند. گره می خورند. و در اين ميان نگاه منتظرم به دستانی که نمی نويسد و دهانی که نمی جنبد.

ريشه که نباشد درخت می خشکد، آب که نباشد جلبک می ميرد.

من که از همان اول جنازه ای خشکيده بودم.

امان! امان از آن روزی که از ترس بوی گند مغزم، سرم را به زمين نکوبيد! جمجمه ام را له نکنيد!