4.23.2004

يه موقعی عاشق اين بودم که يه جا وايسم،محکم و استوار و باد توی موهام بوزه. يه مدتی هم عاشق اين بودم که پرواز کنم و سرعت داشته باشم ،‌پام رو زمين بند نباشه. اما حالا فکر می کنم به يه جور آرامش مداوم و ابدی احتياج دارم. شناور روی آب با چشمان بسته طوری که گرمای آفتاب رو روی پلکام احساس کنم.معلق بودن اين خاصيت رو داره که با وجود بی وزنی نسبی يه چيزی رو زيرت احساس می کنی، آرومی و هر طرف که موجا هلت بدن ميری.مجموعه ای عميق از آرامش و بی تفاوتی و البته اين تعليق توی آبه.


معلق بودن تو فضا بيشتر باعث ترسم ميشه.مثل هر آدمی(نکته اينه که گور پدر آدما) دوست دارم يه چيزی رو زير پام احساس کنم.


ترس از «هيچي» منو به طرف هر کثافتی هل ميده! شايد روی فاضلاب معلقم.