11.17.2005

و در آن لحظه که از بازی کردن ایستادند بی آنکه قصه به پایان رسیده باشد, چه بی احساس بلند شدیم و بی کف زدن تنهایشان گذاشتیم.

درد صحنه های بی دلیل بیشتر از اشک های نیامده نبود!

چه می توان گفت؟! چه باید کرد؟! وقتی هنوز شکوفه ها به درون شاخه ها می رویند.

11.13.2005

زوال تأسف بار کلام و عشق من به سکوت در هم مخلوط می شوند. گره می خورند. و در اين ميان نگاه منتظرم به دستانی که نمی نويسد و دهانی که نمی جنبد.

ريشه که نباشد درخت می خشکد، آب که نباشد جلبک می ميرد.

من که از همان اول جنازه ای خشکيده بودم.

امان! امان از آن روزی که از ترس بوی گند مغزم، سرم را به زمين نکوبيد! جمجمه ام را له نکنيد!