7.29.2008

مثل فرود آرام یک برگ روی رودی

که می رود تا انتهای شوریدگی هستی،

لبخند می زنم!

به ناله های مضطربی که در هوا می خروشند.



که هزار تکه خواهند شد

و غرق خواهند شد میان بالادهای پر فراز و نشیب شوپن

و خاطرات داغ تابستانهای کودکی ام.

7.18.2008

چه انتظاری می توان از روزهایی داشت که با خبر مرگ شروع می شوند؟!

و شب هایی که در سکوت سنگین ابرها تمام می شوند؟!

مدت هاست که «فردا» معنی خودش را از دست داده.هر روز همان دیروز است و انگار واقعاً‌ همان دیروز است.

مدام گم می شوم میان صفحات زندگی. داستانی که ندارد جز ملالت، همان بهتر که گم شوم در تاریکی و سکوت این صفحات خالی میان فصل ها!