6.28.2004

جادوگر! ‌جادوگر مهربون که درست به موقع به داد سيندرلا رسيدی!‌ به داد منم برس!! بيا که خيلی دلم ميخواد سرمو بزارم رو پاهات و زار زار گريه کنم.

6.21.2004

می دونم که بايد تکون بخورم.
اين کلمه ی"محنت" چه عميقه! چقدر معنی رو ميرسونه، فکر کنم به خاطر سوزناک گفتن "ح" باشه.
اون قدر تکون نخوردم که حالا تبديل به يه سنگ شدم،روی يه کوه نه چندان بلند.يه سنگ که دلش ميخواد به ابرا بگه که نرن! که ببارن! ولی فقط داره رفتن ابرا رو تماشا می کنه و اشک می ريزه.
و مدام اين "ح"ی محنت سوزناکتر ميشه.

6.15.2004

ماليدن پنير روی بيسکوييت، يه تُف به اولش يه تُف به آخرش، گاز زدن بيسکوييت، دنبال يک نقطه ی روشن بودن، سر کشيدن چای، بی تفاوتی، ريختن پنيرها روی ميز، به هر بهانه ای دق کردن،‌پرت شدن کارد روی زمين، خيس شدن چشمها، شکستن، خرد شدن، سکوت. 

6.07.2004

وقتی تصويری که در تمام اين سالها از خودت ساختی، ناگهان فرو ميريزه،
 ...رنج می کشي.درد بی هويتی.