همان بهتر که تک تک ورق های این صحنه را پاره کردم.
ورق پاره های معلق, عجیب دور سرم می رقصند! عجیب خفه می شوم وقتی با آهنگ تپش مغزم نوسان می کنند!
هرقدمی که بر می دارم به دنبال من کشیده می شوند. اما دریغ از کلمه ای که به خاطربیاورم.اسیر صحنه ای می شوم که مثل باران های تابستان بی موقع است.
"مُردم! مُردم! مُردم! "
صدایم لای ورق پاره ها محو می شود. اشک هایم به آسمان می رود.
" مُردم! مُردم! .."