11.11.2006

اسمش تنهایی نیست. بدبختی هم نیست. یه نکبت خاصیه که دیگه واقعاً جنده شده اما روش کم نمیشه! شاید اسمش اشتباهی بودنه که دلیلش احتمالاً مازوخیسمه!

افسرده ای چون ناموفقی یا ناموفقی چون افسرده ای؟ هیچ کدوم رفیق! افسرده و ناموفقی چون مغرور و از خودراضیی! حالا این که از چیه خودت این همه راضیی دیگه واقعاً نمیشه حدس زد. شاید از افسردگیه احمقانت! و اشک ها همین طور می ریزن و می ریزن و می ریزن تا دق کنی و خفه بشی و از خودت متنفر!

چیزی که عوض نمیشه همون غروره، همون رضایت مازوخیستی و زیرپوستیی که از همه ی بدبختی ها تمام وجودتو تشکیل میده!
بشین! بشین و مثل احمقا به تلفن نگاه کن که بهت زنگ بزنن!

نه! نه رفیق خودت موندی و خودت و هق هقات که هی دارن بیشتر میشن و البته Microsoft Word که جلوت بازه و هی بنویس و بنویس توش بلکه از خودت بیشتر راضی بشی!

شکی نیست.

شکی نیست رفیق که این آخر خطه!

11.02.2006

از من متنفر باشید چون به واقع شما را به بازی گرفته ام. مگر زندگی چیزی بیشتر از بازی های مسخره ایست که هرگز تمام نمی شوند؟! من از همان آغاز بازنده ی مطلق این بازی بودم! از من متنفر باشید! اما بدانید که من هم به همان اندازه به بازی گرفته اید. دروغ، دروغ، دروغ هایی که می شنوم. دروغ، دروغ، دروغ هایی که هیچ وقت یاد نمی گیرم چگونه باید گفته شوند! گناه من حماقت است و تاوانش همان خود گناه است.