1.17.2005

اون:سلام!‌ خوبی؟ حالت بده، نه؟

من:من... خوب نيستم،نه نيستم.

اون:چرا؟ باز چی شده؟

من:(اه...چه سؤال مسخره ای! اين آدم واقعاً احمقه!) هيچی، نمی دونم.

اون:ای بابا تو هم که همش ناراحتی! بيخيال يه کم خوش بگذرون!اين دنيا ارزش....

من:(ای کاش که خفه شی!‌ واقعاً حرفات اشکمو در مياره..اه...)آره!

اون:اصلاً گوش نمی کنی!

ــــ سکوت ميکند. ــــ

من:(ای خدا!! که می دونم نيستی، من چه مرگمه؟؟ چی کار کنم ؟! دلم ميخواد با يکی حرف بزنم. با کی حرف بزنم؟! من هيچ کسيو ندارم.... اه..می دونم تقصير خودمه!‌..ولم کن!‌ ... حالم از همه به هم ميخوره ... از خودم بيشتر... ) چيزه!

اون:چی؟

من: امممم.. هيچی ولش کن!..

اون:بگو! چی ميخواستی بگی؟

من:هيچی.اصلاً مهم نبود.راستش نمی دونم واقعاً !

اون:اگه نمی دونی چی بود از کجا می دونی مهم نيست؟!

من:(واقعاً نمی دونم.. نمی دونم.ديگه الآن هيچی نمی تونم بگم.)نمی دونم. من هيچی نميدونم.

اون:هر جور راحتی.

ــــ پا ميشه ميره و من تنها مثل هميشه ــــ

من:(عجب گهی خوردم! چی کار کنم خدا؟! )

ــــ پا ميشم ميرم آهنگامو گوش ميکنم ، غمگينترين هاشو. ــــ

من:(شايد خدا وجود داره و داره حال منو ميگيره.ای کاش همين الآن بميرم.)

ــــ کماکان به زندگی ادامه می دهم.ـــــ

1.05.2005

عجيبه که رياضی دان ها نمی تونن «نقطه» رو تعريف کنن!!


نقطه همون جاست که اسکيمو ها به طرفش پرواز کردند.يه جايی وسط آسمون، همون جا که آخرين اسکيمو محو شد.


نقطه همه ی اميد يه پاره خطه.يه پاره خط که هر چقدر هم تنها باشه مطمئنه دو نقطه هستن که ازش مراقبت می کنن.


نقطه همون جاست که من تموم ميشم و تو شروع نمی شی.